• وبلاگ : خداي كه به ما لبخند ميزند
  • يادداشت : باب وجوب جهاد با نفس
  • نظرات : 0 خصوصي ، 20 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ده ضربه که چيزي نيست، بزنيد تا دل آتش گرفته تان خنک شود، دخترک را، دلارام را. که جرمش و تنها جرمش اين است که نمي خواهد اسير بماند. اسير نامهرباناني که به بندگي خداي رحمان مدعي اند. بزنيدش به نام نامي انسان، به نام نامي عشق، به نام نامي زن. اما نام از خداي رحمن و رحيم نبريد. که اين ضربه ها پذيرنده اش را پاک نمي کند چرا که گناهي نکرده است او، اما بر گناهان شما مي افزايد و بر دردتان از اين ستمراني.

    شنبه وقتي به زندان رفت، انگار دلارام منصورست. همان که دار از نام او بلند آوازه شد. همان حکايت است و جز اين نيست. قرن هاست که با ما مي آيد. درمانده از اداره خويشيم، نسق کشيدن و ظلم تنها حربه اي است که براي حکمراني مي ماند. و در اين هنگام به شاخه اي که به قفس بيگانگان فرومي بريد، به هياهوئي و بانگ فغاني که از آن شاخه بر مي خيزد، باورتان مي شود که بي لياقتي ها ناديده مي ماند و ظلم ها عفو مي شود. باورتان مي شود که مي شود هر چه خواست کرد. در آن هنگامه اسب تاخت و ظلم را با چاشني تهديد بيگانه زينت بست و به حساب دفاع از وطن و مصلحت مردم گذاشت. اما ديري است اين ورد هم بي اثرست و دلي را نمي گشايد مگر سادگاني که روز به روز تعدادشان کمتر مي شود.

    دلارام مگر چه کرده است جز آن که از نره معذور عذري نخواسته، به او التماسي نکرده که دستش را مي کشيد بر زمين. تا نترسد داد کشيده، به عدالتخانه شکايت برده، دل به عدالتي سپرده که اينک از او دريغ مي شود. گوشه چارقد به دندان نگرفته، تا مانند هزاران هم جنس خود کتک بخورد و دم بر نياورد. اما شما زن ايراني را چنان نمي پسنديد. او را از متجاوز هم فرمانبر مي خواهيد و البته بي صدا. اين تصويري است که از زن ايراني مي پسنديد. دلارام چنين نيست. و دلارام هزاران است، از اندازه زندان ها بيرون. و خودکامگان، کوچک و بزرگ، اين را چه دير در مي يابند.

    هيچتان کس نگفته است که ظلم آن است که آدمي با منتقد و مخالف خود مي کند وگرنه همه براي هواداران و متملقان صله ها نهان دارند. وگرنه همه، دستبوسان را خالص و عين خلوص مي بينند. وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند.

    نوارهاي فيلم و صدا، و سندهاي بيست و هشت سال پيش را بشنويد. جمع شده تا کس نشنود که چه وعده داده شد به خود و به مردمي که عطش آزادي داشتند،

    از شهرهاي آبادان و زندان هاي ويران، تا خانه و آب و نان رايگان. و اينک به خشم کس از شما سزاوارتر نيست. که چون راست نباشند، خدا هم سربلندي شان نخواهد خواست. پس ناگزير پنهان شد آن همه يادگاران، وعده ها، تا شرم پوشانده شود. شايد نسلي برسد که اين همه نداند، چيزي نخواهد. اما دلارام ها آمدند که آن همه نديده و نشينده بودند. و ديديد که اينان را نيز آرام نتوانستيد کرد که گفته اند از فريب آرامش برنيامد.

    شنبه روزي دلارام قرارست به زندان برود. چه خوب. او ناخواسته قهرمان اساطيري و مظهر ايستادگي زن جوان ايراني مي شود. اهورائي. از نژاد همان ها که سوخته اند تا مردمي ساخته شوند. از تبار همان ها که به جان، از تن خود، هيمه اي براي آتش غضب ستمکارگان ساخته اند. و سياووش وار پاک و مطمئن بدان آتش پا نهاده اند.

    دلارام همان است که دخترکان بمي را وقتي آوار بر سرشان ريخت و خانمانشان ويران شد، بي کس شدند و زار، نوازش مي داد و آرام مي کرد - و اين کار را نه از آن رو مي کرد که دوربين ها شکارش کنند و برگي بر هزار برگ تبليغات و فريب بيفزايند -. اينک از شنبه وقتي در زندان پشت سرش بسته شد، بي ترديدم، که دستي به همان نرمي، او را نوازش خواهد داد و نخواهد گذاشت سرماي نوميدي در تنش جا گيرد. همان گونه که او از نوجواني براي مردم و همجنسان خود خوب خواست، به همان ظرافت و نرمي زندان را هم خواهد گذراند. ريگ آمو، و درشتي هايش زير پاي او پرنيان خواهد شد. اين راهي است که خود برنگزيده بلکه زيستن در سرزمين کويري خشک ما، و همزباني و همزميني با مرداني خشک مغز و زناني مشابه، به او هموار داشته است.

    پس هي بزنيدش، صد نه هزار ضربه شلاق، براي کسي که نمي خواست تنها هنرش شستن رخت و لباس باشد. انسان را اشرق مخلوق مي ديد پس به اين انسان ظلم روا نمي داشت و مظلومي فريبکارانه برخود نمي پسنديد. گناهش همين است. که مطلوب شما نيست. زن النگوهاي تا به تاي زرينه نيست که خود مي تواند نشان رقيتي باشد وقتي آدمي با کار به دستش نياورده باشد. امروز تزئين زنان جوان ايران، نمي گويم همه مانند دلارام دستبندست که دور باد از سرزمين ما چنين سيه فامي، اما اگر زرينه اي هم هست آن است که به کار خود فراهم آورده اند. نه از عروسک روبستگي. که آئين عروسک زندان و شلاق نيست.

    به همان کلامي که سال ها پيش، وقتي مدرسه مي رفت دلارام، برايش نوشتم، اين کلام را هم تمام کردم. گيرم به دلم نبود که کارمان بعد چند سالي به اين جا مي رسد. به گمانم نبود که با خود چنين مي کنيم که کس چنين به کشتن خود برنخاست که ما به زندگي نشسته ايم، به قول شاعر خسته، و سنگ شکسته.

    دلارام اگر يادتان باشد مدرسه مي رفت هنوز که به قانون ضدزنتان معترض شد. هنوز از دبيرستان به درنيامده بود که گوشه اي از رحمتتان ديد. نديده نيست که. اما شما نديده ببينيد. در چشم دخترانتان خشم را نظاره کنيد. رو پنهان نکنيد. اگر دل داريد به خانه که رفتيد به آن ها بگوئيد من بودم که دلارام را روي زمين کشيدم، من بودم که در زندان يک دواي ضد درد از دست شکسته او دريغ داشتم. من بودم که شکايتش نپذيرفتم. من حافظ قانون دلاور بودم، من قاضي برحق بودم که به او حکم زندان و شلاق دادم. بگوئيد تا سيلي خشم دختران و زنان و مادرانتان بر گونه تان جاري شود. که از هزار