• وبلاگ : خداي كه به ما لبخند ميزند
  • يادداشت : عجب دنيايي شده
  • نظرات : 6 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + پول بيار زن بگير 

    بسم رب الشهدا

    نوشته بودين(اينجوري كنند خودشون دخترا ازشون خوششون ميان وعاشقشون ميشن من نميدونم خونشون اينه ندارن خودشون را ببينن بگذريم از اين.....)

    شما فكر ميكنيد غير اينه

    خوب اگه فكر ميكنيد اينجوري نيست، براتون يه داستان عشقي تخيلي تعريف ميكنم

    با نام خدا

    يه پسر بود عاشق شده بود لي مثل بقيه عاشق چشم و ابرو نشده بود هيچي عشقش رو ابراز كرد البته اين دختر خانم هم گفت دوستش داره ولي يه شوخي بود حرفش. بعدش دلم براتون بگه اين خانواده دختر خانم وضعشون خيلي خوب بود برعكس وضع خانواده پسره خيلي چرت و پرت

    خوابتون نبره نوز زياد مونده از داستان

    خوب داشتم ميگفتم ي روزي مادر اين مجنون بيچاره زنگ ميزنه به مادر ليلي داستان ما، اينجوري كه از حرفهاي مادر ليلي فهميده ميشه اينكه راضي هست.

    ولي يه مدتي فكر ميكنه ميبينه اي بابا چيكار كرده بياد دخترش رو بده به يه گدا آخه پول دستمال كاغذي طي يه ماه خانواده ليلي اندازه پول ماهيانه خانواده مجنون بود، بعد از مقدمه چيني مادر ليلي ب اين نتيجه رسيد كه( دختري دارم شاه نداره....به كس ميدوم كه كس باشه) پس طي يك عمليات ضربتي بي خيال مجنون شده و به فكر مجنون ديگري افتادند.

    ليلي كه داشت از غم ميمرد ؛ گفت چيكار كنم؛ كه يه دفعه ليلي داستان ما به مجنون گفت بيا به شهر پريان مجنون تو زمستون و برف و بارون شال وكلاه ميكنه ميره شهر پريان به اين اميد كه به عشقش ميرسه

    ولي موقعي كه ب شهر پريان رسيد و مادر ليلي و خود ليلي ما، مجنون رو ديدن بي خيال شدند و طي يه عمليات ضربتي ديگه مادر ليلي، ببخشيد (ديگه ليلي نه چون نديده عاشق شده بود و با ديدن بي خيال شده بود) به مجنون توهين كرد.

    البته مجنون احترامشون رو نگه داشت چون فكر كرد ليلي هنوز هست ولي نميدونست ليلي فقط يه افسانه هست هيچي نگفت.

    ميدوني چي گفت مادر دختر شهر پريان

    گفت اي جوون هرزه

    چرا مزاحم دختر ما ميشوي

    خانواده ما با شما فرق داره

    (البته ميدوني چرا اينقدر مادر دختر شهر پريان اينقدر عصباني بود، چون چهارتا كتاب نوشته بود و پول داشت)

    و....................

    مجنون هم با مه علاقه اي كه داشت ديگه مجبور شده بود اين عشق رو تا ابد تو دلش نگه داره.

    مجنون هم فهميد ديگه بايد عشق ليلي رو فقط تو دلش داشته باشه

    آخه همه جا رسم همينه

    اين بين تنها كسي كه تلف شد؛ مجنون بود چون دختر شهر پريان كه به زندگيش رسيد و با يه مجنون فلوس موجود ازدواج كرد. مادر دختر شهر پريان هم خوشحال از اينك حذبه داشته و مجنون گدا جرات دوباره مزاحم شدن رو نداشته

    البته مجنون ما هم به كارهاش ميرسه ؛ درس ميخونه؛ كتاب مينويسه؛

    ولي هنوز نتونسته ليلي رو فراموش كنه چون مثل دختر شهر پريان نميخواست عاشق چشم و ابرو و پول مجنون بشه

    نتيجه داشتان: اگه پول و هيكل و قيافه داشتي سلطاني ميكني و ميتوني دختر شهر پريان رو بگيري

    اينا خنده هاي دختر شهر پريان و مادرش بعد از خواندن داستان هست.به خودشون ميگن به به چه جوري حالشو گرفتيم.

    ولي به قول شاعر : ما هم خدايي داريم

    پاسخ

    بسم رب المهدي ....چيزي براي گفتن ندارم فقط همين ميگم ........شرمنده