سفارش تبلیغ
صبا ویژن
قالب کاری از مرتضی عباس

خاطره سفرم به ..5

دوشنبه 86 اسفند 6 ساعت 3:56 عصر

بسم رب المهدی

سلام علیکم

خوبید انش اء الله ؟؟امیدوارم همه دوستان در صحت وسلامت کامل باشند وهیچ نگرانی نداتشه باشن ومن را از دعای خیرشون محروم نکرده باشن

با ادامه خاطره سفرم مزاحمتون میشم ان شاء الله توی پست اینده اخر خاطره ام خواهد بود برگشتن به کشوری که تو یان زندگی میکنم

یافاطمه اشفعی لی فی الجنه ...یاعلی مظلوم ...علی علی 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 رفت کنار در قبرستان ....
هر کاری کرد در باز نمیشد ...
ولی ناامید نشد ...
کنار در قبرستان یه در دیگری بود که راحتر میشد بازش کرد ...
سنگی برداشت وبقفل در ضربه زد ..
در همین لحظات من به مسافرم گفتم :انگار در قبرستان نمی خواد باز بشه بزارید بریم هم اذان گفته هم به هیئت محبین اهلبیت دیر میرسیم ...
ولی ایشون گفتن :صبر کن شاید بازشد ...
من هم که خیلی دلم میخواست برم سر قبر نورانی مداح اهلبیت سید جواد ذاکر صبر کردم ...
هنوز داشتیم حرف میزدیم ..
که صدایی اومد
(برای شادی روح سید جواد ذاکر صلوات )
همه صلوات فرستادن ...
من گفتم :چی شده که دارن صلوات میفرستن ..
واااااااااااااااای در قبرستان بالاخره باز شده بود ..
بعد از این همه انتظار درباز شد ...
نمیدونید چقدر شاد شده بودم
همه وارد قرستان شدیم ...
با یه بسم الله وارد شدیم ....
به سوری قبر نوارنی سید جواد ذاکر ..
همه جا سفید پوش شده بود هیچ قبری دیده نمیشد
همه توی گوشی های همراهشون صدای سید را گذاشته بودن ..
که خیلی حال معنوی به اونجا داده بود ...
دیگه کم کم داشتیم نزدیک میشدیم ...
همین که داشتیم نزدیک میشدیم یه گرمایی حس میکردیم
یه لذت خاصی داشت
همه رفتن سر قبر سید فاتحه ی خوندن ...
من هم رفتم کنار قبر دوزانو نشستم وفاتحه ی خوندم وقبر نورانیشون را بوسه زدم خیلی احساس قشنگی بود دوست نداشتم از سر قبرشون بلند بشم ولی نمیشد باید میرفتم خیلی ها ی دیگه دوست داشتن بیان وفاتحه ی بخونن..
بلند شدم واز دور قبر نورانیشون را تماشا میکردم ...
ادم که اونجا بود نمیتونست گریه نکن  حس غریبی داشت ...
توی همین حال واحوال که بودیم ..
باز صدای گریه امد وبا صدای بلند ...
همون جوون بود به درختی تکیه داده بود ...
همین طور داشت گریه میکرد وبا صدای نا مفهوم یه چیزای میگفت ...
وقتی یخورده خلوت شد وهمه کنار ایستادن ...
همین پسر جوون ..
کفشش را در اورد ورفت کنار قبر سید نشست ...
شروع کرد با سید درد دل کردن
نمی خوای من ببری ...
من دیگه خسته شدم ...
جونم بگیر ...
میخوام بیام پیشت ...
توی همین حالی که بود وداشت با سید حرف میزد ...
دست روی سینه اش گذاشت ...
ونگاهی به همه انداخت ...
نگاهی که اصلا یادم نمیره ...
وبه پشت افتاد ...
وااااای یه جورای داشت جون میداد اصلا این صحن را یادم نمیره صحن وحشتناکی بود
صورتش سیاه شده بود وهمه بدنش میلرزید همه رفتن بالای سرش ..
تا کمکش کنن نفس بکشه ..
واااای نمیدونم چه جوری تعریف کنم ولی صحنه خیلی وحشتناکی بود
وهیچ وقت اونگاهش یادم نمیره هیچ وقت هیچ وقت ...
بالاخره تونستن این پسر محب خوب بکنند ...
کاش جوونهای امروزی اینجوری بودن ...
البته همه جوونهای که قیافه های خاصی دارند دلشون پاک ولی اشتباه از بزرگان که بلد نیستند با این جوونها حرف بزنن به نظر من این جوونها ...
هزار مرتبه از جوونهای مذهبی بهترن
گفتم این نظر من ...
اون جوون را برداشتن بردن ...
من هم نشسته بودم روی پله های کنار قبر سید واز اونجا به قبرشان نگاه میکردم ...
توی همون ساعاتی که اونجا بودم کنار همون پله ی که نشسته بودم یه قبری نگاهم را به خودش جلب کرد ...
از قبرش بخار بالا میومد بلند شدم رفتم کنارش دست روی قبر گذاشتم خیلی داغ بود ...
گفتم :خدا رحمه کن معلوم نیست این عذاب یا ......
خداجون عاقبت همه را بخیر کن ...
مسافرم اومد کنارم گفت :نمیخوای بری ..
گفتم :والا چی بگم دلم نمیاد برم دوری از اینجا خیلی سخته
من الان یه چیزی میگم ولی اگه شما هم اونجا بودید احساس میکردید من چی میگم ...
خیلی جای عجیبی بود ...
توی 14روزی که ایران بودم فقط همین روز که روز عاشورا بود به من خوش گذشت روزی که اصلا فراموشش نمیکنم ...
بالاخره این دل راضی کردم ...
از قبرستان خارج شدیم وبه سوی هیئت محبین اهلبیت ..
جاتون خالی خیلی با صفا بود اون روز ..
ان شاء الله خدا این دو برادر حفط کن واز یاران حقیقی اقا امام زمان باشن ان شاء الله ....

________________________________

ادامه دارد .....


نوشته شده توسط : گل یاس

نظرات ديگران [ نظر]


: لیست کامل یاداشت های این وبلاگ :